کوتاه نوشته ها | یادداشت های وبلاگ |
مانی غریبی ( شنبه 85/9/18 :: ساعت 10:54 صبح)
جمعه ای که گذشت یعنی دیروز ِ امروزی که این متنو مینویسم بالاخره بعد از مدتها تونستم یه سر برم به دامن طبیعت .. البته نه بخاطر دامنش .. بلکه بخاطر طبیعتش .. یادمه قبلا ترها .. یعنی اون زمان که هنوز از سن 15 سالگی رد نشده بودم معمولا هفته ای 1 بار رو میرفتم به دهاتمون .. ولی نمیدونم چی شده که الان دیگه .. نه تنها دیگه دهات نمیرم بلکه معمولا به مهمانی های مرسوم فامیلی هم نمیرم .. حتی عید ها .. اصلا همین عکس نتراشیده نخراشیده که به عنوان تصویر خودم توی وبلاگ هست دقیقا برای سیزده به در همین امسال .. یعنی امسالی که من دارم متن رو مینویسم هستش .. همه رفته بودن سیزدهه رو به در کنن .. من تنهایی مونده بودم خونه و از خسته گی بعد از یه خورده سرو کله زدن با کامپت چند تا عکس با گوشیم از خودم گرفتم که یکیش هم اینه .. آره میگفتم .. بعد از مدتها این جمعه - که گفتم کدوم جمعه رو میگم - رفتم دهات .. اول از همه رفتیم به زیارت اهل قبور علی الخصوص پدر بزرگم (تصویر اول - از بالا).. خدا رحمتش کنه .. یادمه این بیت رو خیلی ازش شنیده بودم ..
بعدش به سراغ برفا رفتم و چندتا عکس با برفا گرفتم چون مطمئن نیستم به این زودیا دوباره بتونم به این محیط با این این آلونکی رو هم که پشت عکس سومی می بینید بهش میگن خونه ی بعدش به روستا وارد شدیم و به دیدن بچه های روستا رفتیم .. اوناهم با گوله برفی های محترمشون یه پذیرایی خیلی سنتی ازمون کردن .. یه چیز تو مایه های همون مراسم برره ای شدن کیوون..بیشتر از همه هم به من ارادت داشتن .. (تصویر چهارم) البته یه خورده هم شرایط به نفع اونا بود .. جو ورزشگاه و داور بازی و خلاصه .. اما به لطف پروردگار بازی با شرایط آبرومندی به پایان رسید آخرش هم این خاطره رو برای خودم ثبت کردم بعدشم یه دستی به دوربین بردم که خودم رو محک بزنم ..
اما بهتره که بی خیال بشم .. مارو چه به این کارا .. اونم با دوربین تلفن همراه، بی خیال بابا .. کار هر بز نیست، خر من، اگه اینا رو نوشتم برای این نبود که تو بخونی .. برای این بود که خودم این روز قشنگ رو فراموش نکنم .. الانم - یعنی فردای اون روزی که رفتم دهات - حسابی بدنم درد میکنه .. آخخخخخخخخ گردنم ... آخ پاهام .. |
مانی غریبی ( سه شنبه 85/9/14 :: ساعت 9:32 صبح)
خیلی جالبه .. نمیدونم چقدر به خواست خدا اعتقاد دارید .. شنیدید که .. میگن هر چی قسمت باشه .. تقدیرش این بود .. قضا و قدر بود .. |
مانی غریبی ( شنبه 85/9/11 :: ساعت 6:37 عصر)
با سلام خدمت همه ی شما دوستای گل و مهربون .. اول بذارید تجربه ی جدید خودم رو که چند لحظه پیش کشفش کردم رو بهتون بگم .. اونم این که کلید کنترل + دبلیو رو همین الان بزنید .. اول تولد امام رضا رو بهتون تبریک میگم .. ... امیر جان همیشه برات آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم توی زندگیت به اون جایگاه واقعی خودت برسی .. اینو برای این گفتم که معمولا شاعرها توی دوران خودشون، اونقدرا که باید جایگاه واقعی شون درک نمیشه .. از صمیم قلب براتون آرزو میکنم که زودتر به جایگاه واقعی خودت در ادبیات فاخر این مرز و بوم برسی .. امیدوارم .. |
مانی غریبی ( دوشنبه 85/8/22 :: ساعت 8:1 عصر)
احتمالا تا حالا برای شما هم پیش اومده که به یکی از این اداره جات رفته باشید .. همونجایی که یه مشته کارمند زحمت کش حقوق بگیر در حال خدمت به خلق هستن خلاصه امروز که اداره بودم با یه ذهنیتی رفته بودم و خودم رو برای جرو بحث با این بابا آماده کرده بودم |
مانی غریبی ( سه شنبه 85/8/9 :: ساعت 9:18 عصر)
سلام .. متاسفانه علی رغم میل باطنیم فعلا نمیتونم اینجا بنویسم .. یعنی میتونم بنویسم ولی کمتر مینویسم و فعلا هم صفحه نظراتم رو باز نمی کنم (بس که من طحفم شایدم تهفم نمیدونم) .. تا ببینم چی میشه ولی .. ولی اون چیزی که باعث شد امروز دوباره کیبورد رنجه کنم یه چیز بود که سالها دوس داشتم بگم ولی هنوزنم نمیگم .. بلکه مینویسم .. |
مانی غریبی ( یکشنبه 85/7/16 :: ساعت 5:36 عصر)
آخی .. چی بود اون قالب مشکی .. آدم خفه میشد ... کم خودمون بدبختی بیچارگی نداریم که با این قالبای رنگ تیره هم اونا رو بیشتر کنیم ... |
مانی غریبی ( دوشنبه 85/7/10 :: ساعت 12:35 عصر)
|
مانی غریبی ( دوشنبه 85/6/20 :: ساعت 8:20 صبح)
|
مانی غریبی ( پنج شنبه 85/6/2 :: ساعت 6:53 عصر)
دوباره پنج شنبه شده .. اونم غروبش .. من همیشه پنچ شنبه ها رو خیلی دوس داشتم .. فکر کنم بخاطر این که فرداش جمعس و تعطیلی .. (حالا مثلا توی طول هفته خیلی کار میکنیم که روزای دیگمون فرقی با جمعه داشته باشه) .. از بچگی دوشنبه ها و پنج شنبه ها رو دوس داشتم .. مخصوصا اون پنج شنبه هایی که بود صبحی بودیم هفته ی بعدش قرار بود بعد از ظهری باشیم ووووووووواای چه حالی.. الان که خوب به مخ و ملاجم که فشار میارم میبینم معمولا ما تو دوران دبستان و راهنمایی و حتی دبیرستان دوشنه ها ورزش داشتیم یا یه چیز تو این مایه ها .. مثلا زنگ بیکاری .. قرآن (البته از اون لحاظا .. خدایا نزنی پس گردنمون) .. خلاصه این که دوشنبه ها باحال بودن .. توی ایام سال هم خدائیش میدونید کیا بهم خیلی حال میده .. روزای قبل از عید رو خیلی دوس داشتم.. همین عید خودمونا .. عید جیگر باستانی .. مثلا 10 روز قبلش .. یه هفته قبلش .. دوسه روز قبلش .. روزای نزدیک عید فطر هم که خیلی باحالن ولی از معدود روزای تعطیلی که خودش روهم دوس دارم خود عید فطره.. اصلا یه حال دیگه میده .. آی گفتم عید فطر جیگرم تازه شد (جون عمم) .. تند تند داره نزدیک میشه .. به قول داییم که میگه .. ماه رمضون رو با هواپیما میارن .. با الاغ (یا تو بعضی از مناطق که پیشرفته ترن با فرغون) میبرن .. بماند .. هم ماه رمضون داره میاد هم ماه مهر.. ولی خدائیش حالم از ماه مهر بهم میخورد .. البته قبلنا ... اون موقع که میرفتم مدرسه .. از سیزده به در هم حالم به هم میخورد و میخوره... خیلی حال گیری بود و هست.. مخصوصا غروبش .. تازه اگه یهو بارون بزنه تو کاسه کوزتون .. جمعه و صبح شنبه هم خیلی بیخوده ... صبح بعد از یه مرخصی باحال هم خیلی حال گیریه .. خب حالا که چی اینهمه سر هم کردم؟ خودمم نمیدونم .. ما که اهل نوشتن نیستم و نوشته هامون به درد کسی نمیخوره پس بی زحمت به اینم گیر ندین دیگه .. فقط خواستم نوشته باشم .. راستی شما از چه روزایی خوشتون میاد و از چه روزایی بدتون میاد ... البته منظورم ایام هفته و سال و ماهه .. به چیزایی فقهی و قمر در عقربش کار ندارما .. اصلا مخ ملاجه ما به این حرفا نیومده .. یهو رگ به رگ میشه کار میده دستتا ... |
مانی غریبی ( سه شنبه 85/5/24 :: ساعت 11:8 صبح)
خدایا شکرت ... ازت ممنونیم .. ایشاالله این خوشی دائمی باشه ... ایشاالله خبر اصلی که همون نابودی اسرائیل و همه ی اون وحشیایی که بابای ملت رو در میارن باعث خوشحالی این ملت بشه .. ولی خدائیش ما که الان خیلی خوشحالیم .. ولی نکنه این آتیش بسه موقت باعث شل شدن و فراموش کردن یه سری چیزا بشه ها ... نه بابا .. من چرا اینقدر شکاکم .. اینا که مثل من نیستن .. اینا خیلی حالیشونه .. ولی خودمونیما چیزی نمونه بود مادر این اسرائیلیا عزادار بشه ها .. با کلی خونه دل بعد از عهدی و بوقی برای خودشون تو فلسطین جاگرم کرده بودن و داشتن سر و صاحاب پیدا میکردن که یهو از ترس شروع کردن به فرار کردن و از هم پاشیدن ... نزدیک بود نسلشون به دایناسورا متصل بشه ها .. نشد که .. ای که هی.. لامصب ... نشد که .. ای بخشکی شانس ... ولی خدائیش ما که به شهادت برو بچز لبنانی و مسلمونا راضی نبودیم .. حالا نوبت اونام میشه .. اسرائیلیا رو میگما.. خلاصه وعده ی خدا حقه ... خدایا خودت این شادی رو از مردم نگیر .. خدایا شکرت که دعاهای بنده هات رو اجابت کردی .. میدونم تو خیلی مهربونی .. دوس نداری این شادی رو ازشون بگیری ... |