• وبلاگ : Abrash
  • يادداشت : كوچولوي معصوم
  • نظرات : 18 خصوصي ، 62 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    يكي بود يكي نبود يه روزي روزگاري يه عابر مهربون از يه راهي رد ميشد كه چشمش به يه كبوتر زخمي افتاد كبوتر وبرداشت برد به خونشو بالشو بست آبش داد و دونش داد گذشت و گذشت تا كبوته تونست بپره اون روز عابر مهربون با خودش گفت هيچ عابر مهربوني دل به پرندهاي نمي بنده كه يه روز بال زخميشو بسته كبوترو پرداد اما كبوتره يه چرخ تو آسمون

    مزد وبرمي گشت كبوتره فهميده بود كه اون عابر مهربون نمي خواد ببيندش يواشكي يه گوشه از پشت بومه خونه ي عابر مهربون روزوشباشو مي گذروند تا....اينكه يه روز عابر مهربون نگاش به كبوتره افتاد كه بهش زل زده هركار كرد كبوتره ازرو بوم بپره نپريد مجبور شد خودش بره روي بوم ....

    وقتي رفت روي بوم ديد ..ديد كه كبوتره جون نداره..اشك توچشماش حلقه زد چشماشو با بال سفيد كبوتر ه پاك كرد و با خودش گفت .....

    يه روز بالشو بستم اماحالا با دلش بايد چه كار كنم .....

    حالا رو بومه اون خونه جاي اون كبوتر يه لونه ي پراز آب و دونه كه اگه يه كبوتر بهش پناه آورد نميره....

    زندگيه ما آدما درست مث همين قصه هاس