• وبلاگ : Abrash
  • يادداشت : ايرووني جوونمرده! پهلوونه! باور كن
  • نظرات : 27 خصوصي ، 57 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    من اكنون هفت شهر آرزوهايم چراغان است ، كبوترهاي رنگين بال خواهشها... بهشت پرگل انديشه ام را زير پر دارند ، جهان در خواب... تنها من در اين معبد،.. در اين محراب ! ..
    دلم مي خواست بند از پاي جانم باز مي كردند.. كه من تا روي بام ابرها بالا مي رفتم... از آنجا با كمند كهكشان تا آستان عرش مي رفتم ،.. در آن درگاه درد خويش را فرياد مي كردم... كه كاخ صد ستون كبريا لرزد!...
    دلم مي خواست.. مردم در همه احوال.. با هم آشتي بودند ،... طمع در مال يكديگر نمي كردند ، ..كمر بر قتل همديگر نمي بستند... و چون كفتاران خون آشام كمتر چنگ و دندان تيز مي كردند.. ، زنجير لطف خدا را برنمي چيدند ...و مراد خويش در نامراديهاي يكديگر نمي جستند!.
    .
    دلم مي خواست سقف معبد هستي فرومي ريخت ، ..تمام پليديها و زشتيها به زير خاك مي ماندند ،.. بهاري جاودان آغوش باز مي كرد ، ...بهشت عشق مي خنديد به روي آسمان آبي آرام!...

    Image and video hosting by TinyPic