از اينجا قصه شروع ميشود ... واصل حکايت اين است

خواهم اي دل محو ديدارت کنم .... جلوه گاه روي دلدارت کنم
واله آن ماه رخسارت کنم ...... بسته آن زلف طّرارت کنم ....
در بلاي عشق دلدارت کنم
تا شوي آواره از شهر و ديار .... تا شوي بيگانه از خويش و تبار
بگسلي زنجير عقل و اختيار .... سر به صحرا پس نهي ديوانه وار
پاي بند طّره يارت کنم
دوش کز من گشت خالي جاي من .... آمد آن يکتا بت رعناي من
شد ز بعد لاي من ..الاّي من .... گفت: کئي.. در عاشقي رسواي من
خواهم از هستي سبکبارت کنم
گر تو خواهي کز طريقت دم زني ..... ؟ پاي بايد بر سرعالم زني
ني که عالم از طمع بر هم زني ..... چون دم از آمال دنيا کم زني
مورد الطاف بسيارت کنم
ساعتي در خود نگر تا کيستي؟ ..... از کجائي ؟ چه جائي؟ چيستي ...
در جهان بهر چه عمري زيستي ... جمع هستي را بزن بر نيستي
از حسابت تا خبر دارت کنم
هيچ بودي در ازل اي بي شهود ..... خواستم تا هيچ را بخشم وجود
پس جمادت ساختم اول زجود ..... گر شوي خودبين. همانستي که بود
بر خودي خود گرفتارت کنم