
از دمم لاشيء بودي ..شيء شدي ..... مرده بودي .يافتي دم حّي شدي
واقف از موت ارادي کي شدي؟...... چون ز هست خود بکلي طي شدي ؟
از بقاي جان خبر دارت کنم
گر تو خواهي بر امان الله رسي ..... آن امان من بُوَد در مفلسي
باش مفلس در مقام بيکسي ...... گر چه زرّي بازجو طبع مسيّ
تا به جانها کيميا کارت کنم
زانکه کردي يکنفس يادم يقين ..... باب معني بر تو بگشادم يقين
من خط آزاديت دادم يقين ...... گر بعُجب افتي که آزادم يقين ؟
بي گمان بر خود گرفتارت کنم
چونکه دادم از صراطت آگهي ... خود نمودم در سلوکت همرهي
تا که شد راهت به مقصد منتهي .... گر تو پنداري که خود مرد رهي ؟
در چه غفلت. من نگون سارت کنم
چون ز من خواهي (دم عشق ) اي پسر .... بدهَمت دم. تا شوي آدم پسر
پس چو شاهانت .نهم افسر بسر .... ور شوي مغرور باز از يک نظر؟
افسرت را گيرم. افسارت کنم
مي تني تا کي. همي بر دور خود ...... همچو کرم پيله دايم اي ولد ...
يا نداني اينکه قرني .بي رشد ..... در ره دين. ار دوي باري بجد
من بيکدم گاو عصارت کنم
من ترا خواهم ز قيد تن بريّ...... تو نداري جز سر تن پروري
پس کنم تا اين سرت را آن سري .... سازمت هر دم به دردي بستري
جبريانه محتضروارت کنم