تا بگرداني ز من روي. سوي خلق ....... باز گردانم ز رويت .روي خلق
بد کنم . بد.. با تو . خُلق و خوي خَلق ...... نادمت سازم ز گفتگوي خلق
نا اميد از يار و اغيارت کنم
گر هزارت سر بُوَد در تن ... هّلا ....... کوبم آن يکجا.. بسنگ ابتلا
ماندت چون زان همه .يکسر بجا ..... همچو منصور آنسرت را زير پا
آرم و تن بر سر دارت کنم
تا زنم آتش ترا بر جسم و جان ...سوزم از نار جلالت خانمان
سازمت .جاري انا الحق بر زبان ........ سنگ باران بر سر دار آنزمان
همچو آن حلاج اسرارت کنم
گر براه عشق پا افشرده اي ؟..... ور به سِّر صوفيان پي برده اي
سر همانجا نِه .که باده خورده اي........ آنچنان يعني که از خود مرده اي
تا بهر دل زنده سردارت کنم
گر کني از بهر دنيا طاعتي ؟...... خود نماند بر تو غير از رحمتي
زانکه تو ..مرزوق بعد از قسمتي ...... ور ز طاعتها مُريد جنّتي /؟
سر نگون بر عکس در نارت کنم
در تذکر خواهي ار. اشراق من ؟......... عاشق نوري تو ... ني مشتاق من
خارجي از زُمره عشاق من ...... در حقيقت گر شوي اوراق من ؟......
مصدر انوار و اطوارت کنم
گه حديث از شر کني ..گاهي ز خير ....... گه سخن از کعبه گوئي ..گه ز دير
گاه دل بر ذکر بندي .گه به سير ...... گر نپردازي ز من يکدم به غير ؟..
واحد اندر ملک قهارت کنم