• وبلاگ : Abrash
  • يادداشت : ايرووني جوونمرده! پهلوونه! باور كن
  • نظرات : 27 خصوصي ، 57 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4      >
     

    سلام عزيزم

    ممنون كه سر زدي

    به خدا خودم آهنگ ها را ساختم

    ممنون

    دمت گرم

    باباي

    ماييم که گه نهان و گه پيداييم
    گه مومن و گه يهود و گه ترساييم
    تا اين دل ما قالب هر دل گردد
    هر روز به صورتي برون ميآييم

    صدف سينه من عمري
    گهر عشق تو پروردست
    كس نداند كه درين خانه
    طفل با دايه چه ها كردست
    همه ويراني و ويراني
    همه خاموشي و خاموشي
    سايه افكنده به روزنها
    پيچك خشك فراموشي
    روزگاري است درين درگاه
    بوي مهر تو نه پيچيدست
    روزگاري است كه آن فرزند
    حال اين دايه نپرسيدست
    من و آن تلخي و شيريني
    من و ‌آن سايه و روشنها
    من و اين ديده اشك آلود
    كه بود خيره به روزنها
    ياد باد آن شب باراني
    كه تو در خانه ما بودي
    شبم از روي تو روشن بود
    كه تو يك سينه صفا بودي
    رعد غريد و تو لرزيدي
    رو به آغوش من آوردي
    كام ناكام مرا خندان
    به يكي بوسه روا كردي
    باد هنگامه كنان برخاست
    شمع لبخند زنان بنشست
    رعد در خنده ما گم شد
    برق در سينه شب بشكست
    نفس تشنه تبدارم
    به نفس هاي تو مي آويخت
    خود طبعم به نهان مي سوخت
    عطر شعرم به فضا مي ريخت
    چشم بر چشم تو مي بستم
    دست بر دست تو مي سودم
    به تمناي تو مي مردم
    به تماشاي تو خوش بودم
    چشم بر چشم تو مي بستم
    شور و شوقم به سراپا بود
    دست بر دست تو مي رفتم
    هركجا عشق تو مي فرمود
    از لب گرم تو مي چيدم
    گل صد برگ تمنا را
    در شب چشم تو ميديدم
    سحر روشن فردا را
    سحر روشن فردا كو
    گل صد برگ تمنا كو
    اشك و لبخند و تماشا كو
    آنهمه قول و غزل ها كو
    باز امشب شب باراني است
    از هوا سيل بلا ريزد
    بر من و عشق غم آويزم
    اشك از چشم خدا ريزد
    من و اينهمه آتش هستي سوز
    تا جهان باقي و جان باقي است
    بي تو در گوشه تنهايي
    بزم دل باقي و غم ساقي است





    معراج


    پيش از هجرت به مدينه که در ماه ربيع الاول سال سيزدهم بعثت اتفاق افتاد،

    دو واقعه در زندگي پيامبر مکرم (ص ) پيش آمد که به ذکر مختصري از آن مي پردازيم :
    در سال دهم بعثت "معراج " پيغمبر اکرم (ص ) اتفاق افتاد و آن سفري بود که
    به امر خداوند متعال و بهمراه امين وحي (جبرئيل ) و بر مرکب فضا پيمايي به نام
    "
    براق " انجام شد. پيامبر (ص ) اين سفر با شکوه را از خانه ام هاني خواهر
    امير المومنين علي (ع ) آغاز کرد و با همان مرکب به سوي بيت المقدس يا مسجد
    اقصي روانه شد، و از بيت اللحم که زادگاه حضرت مسيح است و منازل انبيا( عليهم السلام )
    ديدن فرمود. سپس سفر آسماني خود را آغاز نمود و از مخلوقات آسماني و بهشت و

    دوزخ بازديد به عمل آورد، و در نتيجه از رموز و اسرار هستي و وسعت عالم خلقت
    و آثار قدرت بي پايان حق تعالي آگاه شد و به "سدرة المنتهي " رفت و آنرا سراپا
    پوشيده از شکوه و جلال و عظمت ديد. سپس از همان راهي که آمده بود به زادگاه خود
    "
    مکه " بازگشت و از مرکب فضا پيماي خود پيش از طلوع فجر در خانه "ام هاني "
    پائين آمد. به عقيده شيعه اين سفر جسماني بوده است نه روحاني چنانکه بعضي
    گفته اند. در قرآن کريم در سوره "اسرا" از اين سفر با شکوه بدين صورت ياد شده
    است :
    "
    منزه است خدايي که شبانگاه بنده خويش را از مسجد الحرام تا مسجد اقصي که
    اطراف آن را برکت داده است سير داد، تا آيتهاي خويش را به او نشان دهد و خدا
    شنوا و بيناست ".
    در همين سال و در شب معراج خداوند دستور داده است که امت پيامبر خاتم
    (ص) هر شبانه روز پنج وعده نماز بخوانند و عبادت پروردگار جهان نمايند، که
    نماز معراج روحاني مومن است .

    پاسخ

    www.sobh.org/v-zahra.swf

    از جمادي بردمت پس در نبات ..... وندر آنجا دادمت رزق و حيات

    خُرّمت کردم زباد التفات ...... چون ز خارستان تن يابي نجات؟

    باز راجع سوي گلزارت کنم

    در نباتي چون رسيدي بر کمال ..... دادمت نفس بهيمي در مثال

    پس تو با آن نفس داري اتصال ... گر نمائي دعوي عقل و کمال ؟

    خيره ..خيره.. نفس غدارت کنم

    خواستم در خويش چون فاني ترا ..... بر دميدم روح انساني ترا

    ياد دادم معرفت داني ترا ...... کردم آن تکليف جبراني ترا

    تا چو خود ..در فعل مختارت کنم

    باز خواهم در بدر گردانمت ..... از حقيقت با خبر گردانمت

    مطلق از جنس بشر گردانمت ...... ثابت از دور دگر گردانمت

    پس در آن ..چون نقطه سيارت کنم

    از اينجا قصه شروع ميشود ... واصل حکايت اين است

    خواهم اي دل محو ديدارت کنم .... جلوه گاه روي دلدارت کنم

    واله آن ماه رخسارت کنم ...... بسته آن زلف طّرارت کنم ....

    در بلاي عشق دلدارت کنم

    تا شوي آواره از شهر و ديار .... تا شوي بيگانه از خويش و تبار

    بگسلي زنجير عقل و اختيار .... سر به صحرا پس نهي ديوانه وار

    پاي بند طّره يارت کنم

    دوش کز من گشت خالي جاي من .... آمد آن يکتا بت رعناي من

    شد ز بعد لاي من ..الاّي من .... گفت: کئي.. در عاشقي رسواي من

    خواهم از هستي سبکبارت کنم

    گر تو خواهي کز طريقت دم زني ..... ؟ پاي بايد بر سرعالم زني

    ني که عالم از طمع بر هم زني ..... چون دم از آمال دنيا کم زني

    مورد الطاف بسيارت کنم

    ساعتي در خود نگر تا کيستي؟ ..... از کجائي ؟ چه جائي؟ چيستي ...

    در جهان بهر چه عمري زيستي ... جمع هستي را بزن بر نيستي

    از حسابت تا خبر دارت کنم

    هيچ بودي در ازل اي بي شهود ..... خواستم تا هيچ را بخشم وجود

    پس جمادت ساختم اول زجود ..... گر شوي خودبين. همانستي که بود

    بر خودي خود گرفتارت کنم

    تا شوي تسليم تو. در امر پير ..... همچو صيد مرده در چنگال شير

    گردي از موت ارادي ناگزير ...... گه به بالايت برم. گاهي بزير

    گاه بي نان . گاه بيمارت کنم

    تا بُوَد خام اين وجود سرکشت ...... باز بکشم ز آتش اندر آتشت

    خوش بسوزم اين دماغ ناخوشت...... پخته بيرون آرم از غل و غشت

    زان مي مستانه..هشيارت کنم

    گاه بر دار فنا آويزمت ..... گه به خاک و گه به خون آميزمت

    گه بسر خاک مذّلت ريزمت .... گاه در غربال محنت بيزمت

    تا زعمر خويش بيزارت کنم

    تا نفس داري رسانم اي عجب ...... هر نفس صد بار جانت را به لب

    هر زمان اندازمت در تاب و تب ..... فارغت يکدم نسازم از تَعَب

    تا زخواب مرگ بيدارت کنم

    بر تنت تا هست از هستي رمق ..... گيرم و سازم به هيچت مستحق

    هر چه بگشائي تو زين دفتر ورق ..... من بهم بر پيچمش باز از نسق

    تا بخود پيچان چو طومارت کنم

    گر حديث از روح گوئي .گر زتن ...... جز من و ما نيست. هيچت در سخن

    تا نبيني هيچ ديگر ما و من ..... سازمت گنگ و کر و کور از محن

    در تکّلم نقش ديوارت کنم

    آفتاب اي (مه ) نهم پالان تو ..... بر زنم بر هم .. سرو سامان تو

    جان تو بسته است چون بر نان تو ...... نانت گيرم تا بر آيد جان تو

    مستحق لحم مُردارت کنم

    از دمم لاشيء بودي ..شيء شدي ..... مرده بودي .يافتي دم حّي شدي

    واقف از موت ارادي کي شدي؟...... چون ز هست خود بکلي طي شدي ؟

    از بقاي جان خبر دارت کنم

    گر تو خواهي بر امان الله رسي ..... آن امان من بُوَد در مفلسي

    باش مفلس در مقام بيکسي ...... گر چه زرّي بازجو طبع مسيّ

    تا به جانها کيميا کارت کنم

    زانکه کردي يکنفس يادم يقين ..... باب معني بر تو بگشادم يقين

    من خط آزاديت دادم يقين ...... گر بعُجب افتي که آزادم يقين ؟

    بي گمان بر خود گرفتارت کنم

    چونکه دادم از صراطت آگهي ... خود نمودم در سلوکت همرهي

    تا که شد راهت به مقصد منتهي .... گر تو پنداري که خود مرد رهي ؟

    در چه غفلت. من نگون سارت کنم

    چون ز من خواهي (دم عشق ) اي پسر .... بدهَمت دم. تا شوي آدم پسر

    پس چو شاهانت .نهم افسر بسر .... ور شوي مغرور باز از يک نظر؟

    افسرت را گيرم. افسارت کنم

    مي تني تا کي. همي بر دور خود ...... همچو کرم پيله دايم اي ولد ...

    يا نداني اينکه قرني .بي رشد ..... در ره دين. ار دوي باري بجد

    من بيکدم گاو عصارت کنم

    من ترا خواهم ز قيد تن بريّ...... تو نداري جز سر تن پروري

    پس کنم تا اين سرت را آن سري .... سازمت هر دم به دردي بستري

    جبريانه محتضروارت کنم

    گه به تن .گاهي به جان داري نظر ..... گه به چشم شاهدان داري نظر

    چون برهمَن بر بُتان داري نظر ........ تا بر اين و تا بر آن داري نظر ؟

    در نظرها جملگي خوارت کنم

    گاه بر گل . گه به نرگس عاشقي ..... گه به قاق ..گه به اطلس عاشقي

    بر درم گاهي چو مفلس عاشقي .. فارغ از من تا بهر کس عاشقي ؟...

    سُخره هر شهر و بازارت کنم

    گه به کسب و جاه و مالستت هوس ...... گه به عمر بي زوالستت هوس

    گه بر امکان و محالستت هوس ...... هر دمي بر يک خيالستت هوس

    زان به فکر هيچ غمخوارت کنم

    آخر .. از خود يک قدم برتر گذار ...... اين خيالات هّبا از سر گذار

    کام دنيا را به گاو خر گذار .... يک نماز .. يک نماز .. از شوق چون جعفر گذار

    تا به خُلد عشق ..طياّرت کنم

    کاهلي تا کي ؟ دمي در کار شو ..... وقت مستي نيست هين .هشيار شو

    خواب مرگستت هلا .بيدار شو ....... کاروان رفتند دست اندر کار شو

    تا بهمراهان خود يارت کنم

    بار کِش. زين منزل اي جان پدر ..... کاين بيابان جمله خوفست و خطر

    ماني ار تنها شوي ؟ خونت هدر ....... دست غم زين بعد خواهي زد بسر

    کار من اين بود که اخبارت کنم

    گوش دل دار. اي جوان بر پند پير ...... شو در اين بحر بلا هم بند پير

    کرده کي؟ کس را زيان پيوند پير .........گر شوي از جان .تو حاجتمند پير ؟

    بي نياز از خلق يکبارت کنم

    جان بابا از حوادث وز خطر ...... جز بسوي من ترا نَبوَد مفر

    هين مرو از کشتي عونم به در ..... تا چو ابراهيم و يونس اي پسر

    آب و آتش را نگهدارت کنم

    با وجود آنکه در جُرم و گناه ..... عمر خود در کار خود کردي تباه

    گر بکوي رحمتم آري پناه ..... سازمت خوش مورد عفو اله

    پس به جُرم خلق غفارت کنم

    گر چه در بزم حضوري اي فقير ...... گر چه مرآت ظهوري اي فقير

    گر چه غرق بحر نوري اي فقير ...... باز از من دان که دوري .اي فقير

    ورنه دور از فيض ديدارت کنم

    قصه کوته .. بنده شو در کوي من ..... تا بدل بيني چو موسي روي من

    زنده گردي چون مسيح از بوي من ..... عاشقانه چون کني روي سوي من ؟.

    در مقام قُرب احضارت کنم

    دم غنيمت دان. که عالم يک دم است ...... آنکه با دم همدم است .او آدم است

    دم زمن جو . کآدم زين دم است ...... فيض اين دم.. عالم اندر عالم است

    دم بدم .. دم تا بدم . يارت کنم

    صاحب دم اندرين دوران منم .... بلکه در هر دوره شاه جان منم

    باب علم و نقطه عرفان منم ..... آنچه کاندر وهم نآيد آن منم

    من به معني بحر زُخارت کنم

    گر چه از معني و صورت بالوصول ...... مطلقم در نزد ارباب عقول

    ليک بر ارشاد خلق اندر نزول ........ هر زمان ذاتم کند .صورت قبول

    تا بصورت معني آثارت کنم

    تا بگرداني ز من روي. سوي خلق ....... باز گردانم ز رويت .روي خلق

    بد کنم . بد.. با تو . خُلق و خوي خَلق ...... نادمت سازم ز گفتگوي خلق

    نا اميد از يار و اغيارت کنم

    گر هزارت سر بُوَد در تن ... هّلا ....... کوبم آن يکجا.. بسنگ ابتلا

    ماندت چون زان همه .يکسر بجا ..... همچو منصور آنسرت را زير پا

    آرم و تن بر سر دارت کنم

    تا زنم آتش ترا بر جسم و جان ...سوزم از نار جلالت خانمان

    سازمت .جاري انا الحق بر زبان ........ سنگ باران بر سر دار آنزمان

    همچو آن حلاج اسرارت کنم

    گر براه عشق پا افشرده اي ؟..... ور به سِّر صوفيان پي برده اي

    سر همانجا نِه .که باده خورده اي........ آنچنان يعني که از خود مرده اي

    تا بهر دل زنده سردارت کنم

    گر کني از بهر دنيا طاعتي ؟...... خود نماند بر تو غير از رحمتي

    زانکه تو ..مرزوق بعد از قسمتي ...... ور ز طاعتها مُريد جنّتي /؟

    سر نگون بر عکس در نارت کنم

    در تذکر خواهي ار. اشراق من ؟......... عاشق نوري تو ... ني مشتاق من

    خارجي از زُمره عشاق من ...... در حقيقت گر شوي اوراق من ؟......

    مصدر انوار و اطوارت کنم

    گه حديث از شر کني ..گاهي ز خير ....... گه سخن از کعبه گوئي ..گه ز دير

    گاه دل بر ذکر بندي .گه به سير ...... گر نپردازي ز من يکدم به غير ؟..

    واحد اندر ملک قهارت کنم

    ترا نوشتم از بلور .. ترا سرودم از نفس ... نخواندمت غزل شکن .. ميون آوار قفس ..

    نوشتمت ..نوشتمت به خط درد ..ميون سطر خواب و نور ........رساندمت ..رساندمت .. به شهر بغض ..ميون گريه هاي دور ..... کشيدمت .. کشيدمت ... نفس ..نفس ...............................................به يک نگاه................................................. .گذشتم از فلات آه ..................................خريدمت بيک گناه ....... ......

    نوشتمت ...نوشتمت .... ترانه خوان شعر من ............. به خط خوب خاطره ...ميون پاره هاي تن ........

    مرا بخوان ... مرا بخوان و گريه کن .. که شعر من به گِل نشست ... مرا همين ترانه بس ...که عشق تو بدل نشست ............

    tea time.

    من توبه کردم از تو و عشقت در اين سفر

    ديگر تمام خاطره ها را ز سر ببر

    رفتم دخيل بستم و گفتم : دگر خلاص

    حالا کلاغ پر ، دلِ معصوم ساده پر

    ديدي چقدر راحت و يکباره آمدم؟

    اکنون سوار ثانيه ها رفتم از نظر

    مي خواستم هميشه بمانم کنار تو

    اما چقدر زحمت بي جا و درد ِ سر؟

    اين نامه حکم رسمي پايان راه ماست

    فردا که مي روم ، تو نگوئي : چه بي خبر!

    زيبا قسم به قبله فراموش کن مرا

    بگذار جاي من برسد باز ، يک نفر ...

    سلام

    من لينكها را درست كردم

    سري بزن

    باباي


    نام تو رنگ مي بخشد
    به پر پروانه ها
    اينه ها از انعكاس نام تو ميخندند.
    در كوچه هاي خاطر باران
    وقتي كه خوشه هاي اقاقي
    از نردهاي حوصله ديوار
    سرريز مي كنند
    و در مشام باد عطر بنفش
    نام تو مي پيچد
    نامت تلسم بسمه اقاقي هاست
    نام تو چيست؟
    نام تو نور. نام تو سوگند
    نام تو شور. نام تو لبخند.
    پيقمبران به نام تو سوگند خورد اند
    زيرا كه نام كوچك تو
    شرح هزار نام بزرگ خداست
    زيرا هزار نام خدا زيباست
    نامت .
    شوق شکوفتن غنچه هاي بي قرار دل را.
    ؟سرشار مي کند؟
    نامت.
    قدقامت نسيم است و .
    . اقتدار کوهسار.
    و من بي اعتنا به هياهوي کوچه هاي سنگي.
    طرب نامه نامت را..
    در باور شکسته سکوت جاري مي کنم.
    اي شکفته چون بهار؟..
    در باور پاييزي ام .
    ميخوانمت به لجه بومي دلم.
    در بي نهايت کهکشان.
    مي جويمت ..
    چونان آهوي سرگردان در دشت هاي دور؟..
    مرا به جرعه اي از جام نگاه خويش..
    ميهمان ميکني؟؟..
    ميخواهم از مرور ياد تو.
    دريا شوم
    + سلطان عشق 

    ./////////
    نام تو را نمي دانم.
    اما ميدانم.كه نامت كلام رهايست.
    و ريشه اش به معني وسيع
    شكفتن است.
    نام تو را نمي دانم.
    اما در تمام اين سالها نامت
    در دهانم گل مي كند.
    و با كليد ابي زيبايي
    تفسير مي شود
    نام تو را نمي دانم.
    اما مي دانم.
    گلها اگر نام تو را مي دانستند
    نسل بهار از اين سان
    رو به انقراض نمي رفت
    اري.
    بنام خدا.
    اين زيباترين واژه


    .سلام.
    كمترين شما
    /

     <      1   2   3   4      >